آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

آتریسا جون 228 روزگی و تولد مامی جونم...

امروز (16 آذر ) تولد مامانی و من صبح که ازخواب پا شدم با مامانی رفتیم بیرون تا مامانی جونم بتونه کارهاش و انجام بده و الان من اینقدر خسته شدم که توی آغوشم بغل مامان خوابم برد   تا رسیدیم خونه هم مامانی همونجوری من رو گذاشت توی تختم تا بخوابم همین الان تولد مامانی جونم تموم شد، خیلی خوش گذشت، مامانی همش از من فیلم میگیره و میگه که امسال اولین سالی که آتریسا جونم توی تولدش هست. مامانی تولدت مبارک این هم کیک تولد مامانی جونم که با هم رفتیم و انتخاب کردیم ...
16 آذر 1392

آتریسا جون 227 روزگی

امروز با مامانی و بابایی جونم به حمام رفتم و من خوشحالم آخه خیلی خوش گذشت، همین الان از حمام اومدم بیرون بعد از حمام یه خواب خوب چقدر می چسبه ...
15 آذر 1392

داره برف میاد(225 روزگی آتریسا جون)

داره  برف  میاد            داره  برف  میاد امروز از صبح خونه خیلی تاریک بود و من خوابیدم وقتی بابایی از سر کار اومد به مامانی گفتش که داره  برف  میاد آتریسا جون و ببر ببینه، واسه اولین بار دیدم که یه چیزهای کوچولو و سفید داره از آسمون میاد، که مامانی و بابایی با خوشحالی میگن داره  برف برف  میاد ...
13 آذر 1392

ژست های آترسا جون(224 روزگی)

جدیدا وقتی که دارم سینه خیز میرم ( مامانی از تو اینترنت مدل سینه خیز رفتن من و که تند تند به سمت عقب میرم درآورده، به این مدل میگن :سینه خیز رفتن خرچنگی) چند تا ژست هم به خودم میگیرم که مامانی و بابایی میگن خیلی بامزه است این ژست جدید تلویزیون نگاه کردنمه همیشه دوست دارم از بالش بگیرم و واستم ولی هنوز نمی تونم بایستم وقتی اینجوری سرم و میذارم روی زمین یعنی مامانی خوابم میاد ...
12 آذر 1392

آتریسا جون 221 روزگی

چند روزی میشه که مامانی به بابایی میگفتش که کم کم آتریسا جون و باید بذاریم تو تختش بخوابه تا عادت کنه و بعدها بتونه تو اتاق خودش تنهایی بخوابه، بابایی دیروز تختم و در آورد و من از دیشب واسه اولین بار توی این تخت خوابیدم  دیشب وقتی خوابیده بودم چند بار که چشمام رو وا کردم متوجه شدم که امشب جای خوابم عوض شده ولی از تختم خوشم اومده بود واسه اینکه وقتی یکهویی بیدار می شدم و غلت می زدم مثل ننو تکون می خورد و من باز می خوابیدم مرسی بابایی  مرسی مامانی ...
9 آذر 1392

آتریسا جون 219 روزگی

از دیروز مامانی باید 4 وعده غذایی در روز به من می داد یعنی صبحانه، ناهار، عصرانه و  شام ؛ من دیشب واسه اولین بار  شام  خوردم واسه همین هم اذیت شدم و دیشب نتونستم خوب بخوابم و امروز صبح خیلی خوابم می اومد واسه همین هنوز بیدار نشدم و دوست دارم که بخوابم (اگه مامانی بذاره و هی ازم عکس نگیره) مامانی نذاشتی بخوابم بیدار شدم دیگه ...
7 آذر 1392

آتریسا جون 217 روزگی

مامانی امروز وقتی داشت ناهارم و می داد بخورم یکهو یه چیزی یادش اومد، اینکه امروز باید زرده ی تخم مرغ رو به برنامه ی غذایی من اضافه می کرد، بعد به بابایی گفت که چیکار کنم یادم رفته، بابایی گفت که اشکال نداره خب واسه عصرونش بده بخوره. الان هم مامانی داره من و آماده میکنه تا واسه اولین بار تخم مرغ(زرده) بخورم، نمی دونم خوشمزه هستش یا نه ...
5 آذر 1392

7 ماهگی آتریسا جون

امروز وقتی که ازخواب پاشدم مامانی بغلم کرد و کلی من و بوسید آخه امروز 7 ماهه شدم، بعدش هم لباس تنم کرد تا بریم بیرون من کلی خوشحال شدم ولی مامانی می خواست من و ببره بهداشت تا قد و وزن و دور سرم و اندازه بگیرن، ترسیده بودم که باز واکسن بزنن به من ولی خبری از واکسن نبود و من خیلی خوشحال شدم (همین الا ن از بهداشت اومدیم خونه) ...
4 آذر 1392